خون هاله
هدی بیش از دیگران بی تاب شد. در زندان اعتصاب کرد و خود در این راه جان سپرد. دیگران نیز فقط خدا می داند چه کشیدند. من اما در سالن ۱۲ زندان رجایی شهر، بی اختیار با صدای بلند شیون کردم. ساعت ها و روزها، پنهان و آشکار. روزی که مهدیه به ملاقات آمد، همینکه از پشت کابین نگاهمان به هم افتاد؛ چانه هامان لرزید و چشمهایمان سیل آسا و بی وقفه بارید. مهدیه در میان بغض و گریه ماجرا را توضیح داد. با پارسا و پرهام برای تشییع جنازه به ناران رفته بود. با دیدن جنازۀ هاله چندان جیغ و فریاد کشیده بود که همگان وحشت کرده بودند. گویا از وقوع محشر سخن می گفت. با خود گفتم: لا یوم کیومک…..
By Tehran 1388,
in اخبار اخبار اصلی
on .