شعر سبز؛ خواب دیدم بهار آمده است…
ديشب خواب ديدم بهار آمده است…
و تمام شهر سبز پوشيده
كهريزك باغي شده بود پر از گل
حتي ذهن ديوارهايش هم پاك شده بود از خزان بيعدالتي
كسي دنبال كليد و كليد دار نبود
درها همه باز بودند به روي خوشبختي
باران، خونابهها را ميشست از روي دست گذرگاهها
صداي قهقههی ندا مست ميكرد خيابانها را
سهراب گل هديه ميكرد
ستار به دست تمام مادرها بوسه ميزد
و خيابان اختر
آه…
چه چلچراغي بسته بودند بر تاريكياش!
خرداد بوي آزادي ميداد
و هيچ دروغ و فريبي دهانت را مسموم نميكرد
ميخواستم صد سال بخوابم
صد سال…
نفرين بر دستانيكه حبس ميدهند آزادي را
و قلم را محكوم ميكنند به شكستن و تبعيد…
آغوشم يك دل سير بهار ميخواهد…
تعبير شو سبزترين رويا
(انسيه باروتي)