این جا رباط کریم است…
اینجا رباط کریم است… میگویند عرش خدا به لرزه در میآید، که مادری به ظلم ظالمی درحق فرزندش گرفتار آید!
– سحام
اینجا رباط کریم است،
مادر پیری که دردش را فریاد نمی زند، بل نجوا میکند…
.
میگویند عرش خدا به لرزه در میآید، که مادری به ظلم ظالمی درحق فرزندش گرفتار آید!
اینجا رباط کریم است،
شهری کوچک درمنتهیالیه جنوبی شهرتهران،
شهری با مردمانی ساده دل، مانند مردمان بسیاری از شهرهای کوچک در ایران،
صبح یکروز آدینه، منطقهای با نام شیرین در،
خانه بسیارمحقر درانتهای یک بنبست، با تصویرجوانی تنومند بربلندای دری کوچک، درست به موازات عرض بنبست با حداکثر یک مترمنقش است،
صاحب آن عکس انگاری میخواهد با شما سخن بگوید!
درخانه اما باز است…
.
بهانه چیست؟
آیا بهانه آن است که فرزندی را از مادر پیری ستانده اند؟ جفاکاران وغداره بندان روزگار؟
آیا بهانه آن است، جوانی ازمیان جوانان این مرز و بوم در دستان شکنجهگری خبیث، ترک دنیا گفته است؟
آیا بهانه این است که نتوانستند، ظالمان تحمل کنند نقد و گفتار یک جوانک یتیم را؟
آیا بهانه آن بود که مادرانی داغدار به دیدار مادرپیرداغدار دیگری میرفتند تا درآغوش هم بگریند و زار بزنند؟ و نجوا کنند همه آن شقاوتی را که برآنان رفته است؟
.
آنانی که این راه دراز را میپیمایند کیانند؟
چه دشوار است دیدن رخسار چهرگان آشنایی که هرکدام آیاتی ازظلم و جور را برپیشانی خود دارند،
محمد نوریزاد، دکترمحمد ملکی، شهناز کریم بیگی، نرگس محمدی و چهرهها و نامهای خوب دیگر که نام برخی از آنها را نمیدانیم!
همه آن بهانهها کافی است، همه این آمدنها هم و جمع شدنها هم، هرکدام مخزن رازهای نهان و آشکاری است…
.
زن پیر اما هوس دیار دوست کرده است،
مادر پیری که دوسال و اندی است چراغ خانهاش خاموش شد، به خشم ظلمت و به تیغ ستم، گل پسریتیمی که به امانت بود، پیرزن تنها و مصیبت زده و فقیری که آزادگی و وارستگیاش را به هزاران هزار وعده ظالمان و ناکسان نفروخت و بساط کوچکی را درخانه محقر خود بهراه انداخت تا بزم شادی و شادمانی با همدردان خود راه بیاندازد…
.
چه زیبا گفت دکتر ملکی درآن جمع؛
«ببینید این خانه محقر در یک محله دورافتاده چهسان کعبه مردمان آزاده شده است.»
.
دیگها اما به جوش و خروشاند. درون آن حیاط کوچک و درآن کعبه محقر پیرزنی نحیف، لاغر با گونههای چروکیده با دخترخانمی با نام «سحر» به رتق و فتق کار مشغولاند.
اندک اندک مهمانانی سوی آن بنبست روانهاند. هرکه تا وارد میشود دست پیرزن را میگیرد و با او خوش و بش میکند. تو گویی همه مهمانان خودیاند. هیچکسی احساس غریبگی نمیکند. زنی با قاب عکس جوانی در دست وارد میشود. زنی دیگر با تصویری ازجوانی دیگر. دیگری با جعبهای شیرینی…
.
نرگس محمدی اتومبیلش را گوشهای پارک میکند و وارد میشود. پیرزن را درآغوش خود میفشارد. نوریزاد هم وارد میشود. جوانانی اعم پسر و دختر وارد آن خانه کوچک میشوند. به سختی آن خانه میتواند پذیرای آنهمه میهمان باشد. گروهی درتنها اتاق خانه مینشینند؛ فشرده و تنگ هم. برخیها در داخل حیاط میایستند. هیچکس اما گلایه ای ندارد. گلایه و شکوایه که بود؛ بسیارهم. شکوایه و گلایههایی سرشار از درد و رنج مستمر از بیداد ظالمان…
محمد ملکی ایستاده سخنانی ایراد میکند. نوریزاد هم همچنین. اما آنجا که دخترخانمی با نام «سحر» متن نوشتهای را از برادر میخواند، میهمانان دیگر تاب نمیآورند. گریستن، دار قالی میزند از خیسی و طراوات گونهها، مینوازد سازهای تلمبارشده دلها را. آنجا که ازاعترافات شکنجهگر شقی میگوید:«هرچقدر بیشتر کتکش میزدم او بیشتر میخندید و من هم حرص بیشتری میخوردم…»
.
«گوهرعشقی» مادر پیر«ستار» هم سخن میگوید،
میخواهم بروم خانه خدا تا قریبانهتر وغریبانهتر از درد خود بنالم،
مادرازعاشقانههای خود می گوید، همچنان ازعاشقانههای پسر دردانه اش،
آش پشت پا برای«زیارت خانه خدا»،
آش رشته همراه با مقداری پنیر و سبزی تمام چیدمان سفره فقیرانه آن مادر پیراست برای پذیرایی از بزم حاجاتش…
.
چه زیبا بود نشستن و دیدن آن محفل صمیمی،
گوهرعشقی، مادر«ستار بهشتی» سراچه محبت و دربان «میعادگاه عاشقان» شده است،
با چشم و دل باید نظاره کرد،
چه خوش و مادرانه پذیرای مهمانانش میشود آن پیرزن استوار و ساده دل…