شهید بهشتی بر نقش نظارتی فقیه تكیه داشت، نه دخالت فقیه
برای گفتوگو با علیرضا بهشتی به ساختمانی رفتم كه روزی خانه و منزل شهید بهشتی بود و امروز تبدیل به موزه شده است. از در كه وارد میشوی سمت راست كتابخانه و تندیس افرادی چون شهید بهشتی، مهندس بازرگان، آیتالله طالقانی، شهید مطهری و افراد دیگری جلبتوجه میكند. گفتوگو با فرزند روحانیای كه فلسفه میدانست و روزگاری در مدرسه حقانی هگل تدریس میكرده خالی از لطف نبود، فرزندی كه خودش هم در نهایت رو به فلسفه آورده و در انگلستان فلسفهسیاسی خوانده است. علیرضا بهشتی پدرش را متعلق به جریانی میداند كه آن را نواندیشی دینی مینامد و سخت معتقد است كه این جریان با فوت و شهادت و كنار گذاشتن یكسری از افراد بهتدریج رنگ باخته و از این بابت جامعه ایران خسارت زیادی به خود دیده است. فرزند شهید بهشتی از میراث و سبك زندگی پدرش میگوید، از اینكه او اعتقادی به سازمان روحانیت ندارد و در طول زندگیاش هم هرگز وجوهات دریافت نكرد. این فرزند شهید بهشتی كه در جریان حوادث بعد از انتخابات سال 88 از قضا گذرش به زندان اوین افتاد، گلایهمند است از اینكه پدرش را بیشتر به عنوان یك سیاستمدار میشناسند در حالی كه او یك اندیشمند بود و بسیاری از نظراتش با وجود اینكه متعلق به سالهای دور است اما ادبیاتی امروزی دارد و میتواند راهگشای بسیاری از مشكلات امروز جامعه ما باشد.
قبل از پیروزی انقلاب و در دورانی كه پدرتان در جریان مبارزات علیه حكومت پهلوی فعال بودند شما چند ساله بودید و آیا خودتان فعالیتی داشتید؟
در آن دوره خانه ما به نوعی محل رفت و آمد بخشی از افرادی بود كه در جریان مبارزات قبل از انقلاب نقش داشتند. به طور كلی فضای زندگی ما از دوران كودكی طوری بود كه در جریان بیشتر اتفاقات قبل از انقلاب بودیم، مثل ماجرای مربوط به بسته شدن حسینیه ارشاد و مساله دستگیری دكتر شریعتی، فعالیتها و حمایتهایی كه از سازمان مجاهدین خلق میشد و همچنین كودتای ایدئولوژیك سال 54 در داخل سازمان و تاثیرات آن، ماجرای دستگیریهای مكرر و محكومیتهای سنگینی كه دوستان پدر دچارش میشدند، مثل حكمهای سنگینی كه برای آیتالله طالقانی و آیتالله منتظری بریده شد كه این مساله در آن دوره برای همه بسیار شوكآور بود زیرا این دو نفر دو چهره بارز و مهم انقلاب در میان متدینین بودند، یا حوادثی مثل سیاهكل یا ترورهایی كه در آن زمان انجام میشد. طبیعتا افرادی كه با آقای بهشتی در ارتباط بودند همه دستی در مبارزه داشتند؛ برخی در حوزه فرهنگی، برخی در حوزه سیاسی یا مالی و برخی در حوزههای دیگر. بنابراین، فضای خانه ما اینچنین بود كه ما ناخودآگاه درگیر این مسائل بودیم. سال 54 نخستین دستگیری پدرم توسط ساواك صورت گرفت. وقتی به منزل ما آمدند و در زدند ابتدا فكر كردیم از كسانی هستند كه معمولا به دیدار پدر میآیند و پیرامون مسائل مختلف به بحث با ایشان مینشینند، اما وقتی وارد شدند متوجه شدیم كه از نیروهای ساواك هستند. در آن دوران پدر حلقهیی از كسانی كه قبلا زندان بودند تشكیل داده بود و كارهای مطالعاتی را با آنها آغاز كرده بود. آنها هم بحثها و گزارش كارهایشان را برای ایشان میفرستادند و در آن لحظه، تنها نگرانیاش از بابت آن گزارشها بود. وقتی متوجه ورود ماموران شد، سریع آن گزارشها را زیر مبل پنهان كرد. یكی از ماموران با بیسیم با مركزشان تماس گرفت و گفت: ما اینجا خیلی چیزها پیدا كردیم از جمله كتابهای دكتر شریعتی، ماركس، مائو، لنین. ما با اینها چه كنیم؟ كسی كه آن طرف بیسیم بود با لحنی تشرگونه به او گفت: چقدر تو نادانی! آن كسی كه به منزلش رفتی یك محقق است و باید این چیزها را داشته باشد. بیشتر به دنبال چیزهای دیگر باشید. ماموران آمدند سمت در تا از كتابخانه وارد محوطه اصلی منزل و اتاق نشیمن شوند كه پدرم مانع شد و با صدای رسا گفت: لطفا بفرمایید آن طرف و به آنها اجازه نداد تا وارد محوطه خصوصی منزل ما شوند. قبل از بردن پدرم، ایشان یك مسواك و خمیردندان به همراه حوله دستیشان با خود برداشتند و با همه ما خداحافظی كردند و به مادرم هم سفارش اوراقی را كه زیر مبل كتابخانه پنهان شده بود را كرد و رفت. پدرم را مدتی در كمیته مشترك ضد خرابكاری زندانی كردند. بعد از آزادی، خاطراتی را از آنجا نقل میكرد. مثلا برای ما تعریف میكرد كه وقتی به آنجا رفته بود، انتظار داشت ساواك اطلاعات بیشتر و دقیقتری از فعالیتهای او داشته باشد، اما هیچ اطلاعات مهم و دندانگیری نداشتند و تنها مورد بازجوییشان مربوط به اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان در خارج از كشور بود و اینكه راه ارتباطیاش با این دانشجوها چگونه است كه این ماجرا هم در پی دستگیری یكی از دانشجویان هنگام خروج از كشور لو رفته بود زیرا آن دانشجو همراه خود نوارهایی حاوی نظرات مشورتی را داشت كه از پدرم گرفته بود و قصد داشت به دست دانشجویان خارج از كشور برساند. البته در دوران بازداشت با پدرم رفتار محترمانهیی داشتند و شخصی كه مسوول بازجویی از پدرم بود با احترام با او رفتار میكرد .
هر چه به حوادث انقلاب نزدیكتر شدیم شدت این وقایع و حوادث هم بیشتر شد. بخش زیادی از جلسات شورای مركزی جامعه روحانیت مبارز تهران و همچنین بخشی از جلسات شورای انقلاب اینجا در منزل ما تشكیل میشد. بخشی از فعالیتهایی كه مربوط به راهپیماییها و پخش اعلامیهها در تهران بود نیز در منزل ما انجام میشد. گاه نوارهای مربوط به صحبتهای امام كه از پاریس میرسید در منزل ما ضبط و به دست سرشاخهها میرسید تا از طریق آنها مردم در جریان امور قرار گیرند.
در سال 57، قبل از راهپیمایی روزهای تاسوعا و عاشورا، پدرم به همراه چند تن دیگر بار دیگر بازداشت شدند. ساواك تصور میكرد با دستگیری اینها میتواند جلوی راهپیمایی عاشورا را بگیرد ولی در نهایت روز تاسوعا پدر آزاد شد و توانست در راهپیمایی روز عاشورا شركت كند. به یاد دارم كه دقت پدر در همه موارد مربوط به راهپیمایی بسیار بالا بود، از انتخاب شعار تا پلاكاردها و انتظامات و مبادی حركت. ما خودمان به دسته میدان ونك معروف بودیم كه در میدان جمع میشدیم و همراه ایشان از آنجا به راهپیمایی میرفتیم. اینها اتفاقاتی بود كه در منزل ما در حال وقوع بود و فضای هر روز زندگی ما نیز با این اتفاقات و وقایع گره خورده بود.
خودتان چطور، آیا به صورت مستقل فعالیتی در جریان انقلاب داشتید؟
در زمان انقلاب من 16 ساله بودم و با همسن و سالهایم فعالیتهایی را آغاز كردیم مثل پخش اعلامیه و شعارنویسی، یا مثلا در ماجرای جیرهبندی نفت بعد از اعتصاب كاركنان شركت نفت، شبكهیی برای كمك به مردم محل تشكیل شد كه من هم كمك میكردم. یك نشریه هم با همان دوستانم راه انداخته بودیم به نام «موج» كه یكی، دو شماره آماده انتشار شد، اما پس از پیروزی انقلاب منتشر و بعدا متوقف شد زیرا دیگر اقتضا نمیكرد. كارهای مطالعاتی هم كه جزو برنامههای همیشگیمان بود و در آن سن و سال، كتاب اصول فلسفه و روشهای رئالیسم را با دوستانمان میخواندیم و مانند كتاب درسی مورد بررسی قرار میدادیم. در مقایسه با نوجوانان امروز، میزان مطالعهمان خیلی بالا بود. بعد از انقلاب هم اینگونه كارها بسیار بیشتر شد. در جریان اشغال سفارت امریكا، من و دوستانم بیشتر روزها به جای مدرسه، مقابل سفارت میرفتیم چون همه گروهها آنجا حضور داشتند و ما به راحتی میتوانستیم كتابهایشان را پیدا كنیم و با آنها به بحث و گفتوگو بپردازیم.
در ماجرای پیشنویس قانون اساسی گفته شده شهید بهشتی چندین بار تعبیر «جمهوری دموكراتیك اسلامی» را برای نظام جدید استفاده كرده اما بعدها در مجلس خبرگان بحث ولایت فقیه مطرح شد آیا میتوان گفت كه شهید بهشتی نظرش در این مورد تغییر كرد؟
در این مورد چند نكته وجود دارد كه باید گفته شود. در اساسنامه شورای انقلاب صحبت از جمهوری دموكراتیك اسلامی ایران بود و این تغییری كه در نام حاصل شد در زمان رفراندوم اتفاق افتاد. من معتقدم این موضوع را باید در ظرف تاریخی خودش مورد بررسی قرار داد. یكی از دلایل این تغییر این بود كه در آن زمان بسیاری از كشورهایی كه نام جمهوری دموكراتیك را بر نظام خود نهاده بودند كشورهای وابسته به بلوك شرق بودند و یك بار معنایی خاصی داشت و برخی هم به عنوان لیبرال دموكراسی شناخته میشدند. حالا شما در نظر داشته باشید كه در فضای بعد از انقلاب، دهها گروه و تشكل كه تا آن زمان امكان صحبت نداشتند با روزنامه و شبنامه و میتینگ سیاسی وارد عرصه شده بودند. مخصوصا این موضوع در مورد گروههای چپ و ماركسیستی بیشتر صادق بود. در این فضا، یك نگرانی درمورد بحث التقاط به وجود آمده بود كه افكار اصیل اسلامی با افكار غیراسلامی گره بخورد. حال این داستان را باید در پرتو یك ماجرای تاریخی مورد بررسی قرار داد كه متاسفانه مورخان تاریخ معاصر ما كمتر به این موضوع توجه داشتهاند. وقتی سازمان چریكهای فدایی خلق شكل گرفت و ماجرای سیاهكل پیش آمد، با فاصله كمی سازمان مجاهدین خلق ایران موجودیتش آشكار شد كه این ماجرا امیدهای زیادی را در میان نیروهای مبارز مسلمان از روحانیون تا بازاریها برانگیخت كه یك سازمان مسلمان وارد مبارزه مسلحانه شده و بسیاری از آقایان حمایتهای مالی و معنوی از آنها میكردند و به همین دلیل بعد از اینكه كودتای ایدئولوژیك سال 54 آشكار شد، به خصوص بعد از شهادت مجید شریف واقفی و صمدیه لباف، بسیاری از مبارزان متدین دچار شوك بسیار عظیمی شدند و بعد، یك بازبینی صورت گرفت و به این نتیجه رسیدند كه این ماجرا به خاطر ایدئولوژی التقاطی سازمان پیش آمده است. سایه این حادثه تا اواخر دهه 60 در فضای سیاسی ایران وجود دارد و به همین دلیل همه گروههای مبارز مسلمان در سالهای دهه 60 وقتی شكل میگرفتند پیش امام میرفتند و میخواستند یك نماینده برای حضور در آن گروه تعیین كند. به طور كلی یك نگرانی نسبت به انحراف عقیدتی و ایدئولوژیك در فضای آن زمان وجود داشت. جملهیی كه امام گفتند «جمهوری اسلامی نه یك كلمه بیشتر نه یك كلمه كمتر» هم بر اساس همین حساسیت گفته شد.
نكته بعدی این است كه لفظ جمهوری كه آقای بهشتی و دیگران اصرار بر گنجاندن آن در اعلامیهها به جای حكومت اسلامی داشتند، در واقع برای آنها همان بار دموكراتیك بودن را هم همراه داشت. در مورد شهید بهشتی قدیمیترین روایتی كه وجود دارد مربوط به یكی از مبارزین خارج از كشور است كه من با او در سال 86 ملاقات داشتم و به من گفت در همان سال 44 كه شهید بهشتی به آلمان رفته بود به دیدن او رفتم و از او سوال كردم كه چه حكومتی مد نظر شما است و او گفت جمهوری اسلامی و در واقع بحث جمع شدن جمهوریت و اسلام از همان زمان در فكر ایشان بود كه البته پشتوانهاش مجموعهیی از مباحثات و مطالعاتی بود كه ایشان از سالها قبل با جمعی از فضلای خوش فكر در قم داشتند كه بعدها مرحوم حجتی كرمانی آنها را جمعآوری كرد و به شكل یك كتاب منتشر شد. بنابراین، این ایده، یك پشتوانه فكری داشت.
مساله بعدی مربوط به محتواست. كافیاست شما به صورتجلسههای مجلس خبرگان نگاه كنید تا متوجه شوید دغدغههای امثال شهید بهشتی در مورد مبانی دموكراتیك بسیار جدی است و پای این اصول و دغدغهها نیز ایستادند، مثل مخالفت شدید ایشان با بحث شكنجه به هر شكلش یا بحث مربوط به شنود مكالمات تلفنی یا تفتیش بستههای پستی و حتی بحث مربوط به آزادی تجمعات كه آقای سروش محلاتی این مباحث را به صورت یك سلسله مقالاتی با عنوان «با میراث بهشتی چه كردیم؟» جمعآوری و بحث كردهاند. كه متاسفانه فقط در فضای مجازی انتشار یافت. بنابراین، گرایشات دموكراتیك شهید بهشتی در این زمینه بسیار قوی بود. در مورد طرح مساله ولایت فقیه در مجلس خبرگان هم باید بگویم كه در این زمینه افسانهسازی زیاد شده است. البته واقعیتهایی هم وجود دارد، اما در میزان پررنگ و كمرنگ بودن آن اختلاف نظر وجود دارد. مثلا میگویند این مساله را نخستین بار آقای آیت مطرح كرده است. این قضیه تا حدی حقیقت دارد، اما باید دید كه آیا همه مساله همین است؟ واقعیت این است كه این مساله حداقل از شهریور سال 20 به بعد كه یك فضای آزاد در كشور به وجود میآید وارد ادبیات سیاسی ایران معاصر میشود. اگر كتاب «اسرار هزار ساله» آقای حكمیزاده را مطالعه كنید، متوجه میشوید این بحث آنجا هم مطرح میشود كه آیا فقیه میتواند اداره حكومت را در دست بگیرد یا خیر كه البته ایشان مخالف بود. اما این نمونه نشانگر این است كه از آن زمان، بحث این نظریه به طور جدی وجود داشته و فی البداهه و ناگهانی مطرح نشده است. عدهیی با این دید به داستان نگاه میكنند كه بحث ولایت فقیه به شكل ناگهانی از طرف یك محفلی مطرح شده و بقیه هم آن را پذیرفتند. از نظر من اینها افسانهپردازیهایی است كه درمورد طرح نظریه ولایت فقیه مطرح میشود. از طرفی واهمهیی كه از انحراف ایدئولوژیك سال 54 در سازمان مجاهدین خلق وجود داشته نیز بیتاثیر نبود. اثر این داستان مثل خاطره تاریخی كودتای 28 مرداد است كه تا پایان دهه 60 این فضا بهشدت حاكم بود. من به خاطر دارم كه بعد از پیروزی انقلاب تا یكی، دو سال پس از زمان شهادت پدرم كه دیگر نظام به طور كامل مستقر شد، این ترس وجود داشت كه كودتا یا حمله نظامی رخ دهد و انقلاب ایران به نابودی كامل بینجامد. همه اینها زمینهساز این موضوع شد. یك واقعیت دیگر این است كه كسانی كه در مجلس خبرگان یا خارج از آن در حمایت یا علیه ولایت فقیه صحبت میكردند به یك معنا راجع به یك موضوع واحد صحبت نمیكردند زیرا در مورد این مساله، اعم از ماهیت، مبنای مشروعیت، حدود و اختیاراتش تفسیرهای گوناگونی وجود داشت. مثلا یك نگاه كه البته بعدها بسیار پررنگتر شد این بود كه مشروعیت ولایت فقیه را با تكیه بر نظریه كشف میدیدند كه خبرگان كشف میكنند كه چه كسی مناسبتر و اصلح برای ولایت فقیه است و او میشود نایب امام زمان. اما نگاه پدرم به ولایت فقیه اصلا اینگونه نبود. او معتقد بود كه در زمان غیبت معصوم حكومت اسلامی مشروعیتش را از مردم میگیرد و صراحتا میگوید این ما هستیم كه حاكم اسلامی را به قدرت میرسانیم و ما هستیم كه او را از قدرت كنار میزنیم. بعدها این دیدگاه را در جزوه مواضع حزب جمهوری نیز میبینیم كه شهید بهشتی و دوستانش از كلمه «قرارداد اجتماعی» استفاده میكنند یعنی مشروعیت ولایت فقیه از نظر اكثریت شهروندان و بر اساس قرارداد اجتماعی شكل میگیرد. ببینید این دو تفسیر چقدر از هم فاصله دارد؟ در این نگاه مشروعیت را به مردم بازمیگرداند و به نوعی ولایت انتخابی است اما در نگاه اول مشروعیت از جای دیگر است و ولایت انتصابی است. حتی درمورد شكلش هم تفاوت نظر وجود داشت. شهید بهشتی بارها در جلسات خصوصی و عمومی این عقیده خود را بیان كردند كه امام را كه كسی به عنوان رهبر انتخاب نكرده بود بلكه به طور طبیعی رهبری انقلاب را به عهده گرفت. به یاد دارم زمانی كه امام در بیمارستان بستری بود یك بار وقتی پدر از ملاقات ایشان آمد من جویای احوال امام شدم و به او گفتم: شما چه فكر میكنید؟ بالاخره امام كه برای همیشه زنده نمیماند. اگر اتفاقی بیفتد چه میشود؟ پدر گفتند كه ما این مساله را در قانون اساسی پیشبینی كردهایم. البته استثنا هم وجود دارد كه افراد در شرایط خاصی رهبر میشوند مثل امام، اما قاعده بر شورایی بودن است و ایشان بهشدت به شورایی بودن رهبری اعتقاد داشت زیرا بر این عقیده بود كه هیچ كس نیست كه تمام ویژگیها و خصلتهای رهبری را در خود داشته باشد و به همین دلیل باید جمعی باشد كه هر كدام بخشی از این ویژگیها را داشته باشند. به لحاظ دایره اختیارات، در مشروح مذاكرات مجلس خبرگان هم كاملا آشكار است كه شهید بهشتی بر نقش نظارتی فقیه تكیه دارد نه دخالت فقیه. البته این دیدگاه یك نفر به نام شهید بهشتی است ولی میخواهم این را بگویم كه حتی تفسیر واحدی از این موضوع وجود نداشت و این مساله نه قبل از آن تبیین شده بود و نه در طول مذاكرات در مجلس خبرگان. فقط یكسری كلیات كنار هم گذاشته شد و در قانون اساسی به تصویب رسید. من نمیخواهم در اینجا این مساله را نقد كنم یا از خوب بودن یا بد بودن آن بگویم، فقط میخواستم این مساله را در ظرف تاریخی خودش مورد بررسی قرار دهم تا نشان دهم این اتفاق در چه فضایی شكل گرفت و رخ داد. هیچ اندیشمندی نمیتواند تحت تاثیر پیرامون خود قرار نگیرد، یك موقعی ممكن است حرف از تغییر دال مركزی گفتمان باشد كه این بحثی جداست. اما زمانی بحث درباره تغییراتی است كه در جزییات و تفسیرها در فكر و اندیشه یك فرد رخ میدهد و این یك امر طبیعی است كه فقط مختص شهید بهشتی هم نبوده و افراد دیگری هم هستند كه این وضعیت را داشتند.
شهید بهشتی در مقطعی به طور كامل از مدرسه حقانی جدا شد. دلیل این جدایی چه بود؟ آیا میتوان گفت این جدایی به دلیل نگاه متفاوت شهید بهشتی به علوم انسانی نسبت به دیگر كسانی كه مدرس این مدرسه بودند، اتفاق افتاد؟
بیشتر طلابی كه به مدرسه حقانی میآمدند سرشان درد میكرد برای مسائل سیاسی و اجتماعی و طیفهای متفاوتی هم در این مدرسه حضور داشتند. به نظر من یكی از ظلمهایی كه در دنیای ژورنالیسم در حق این مدرسه شد این بود كه طوری این موضوع را جا انداختند كه انگار همه كسانی كه در این مدرسه بودند یك جور فكر میكردند، اما واقعیت این نیست. در مدرسه حقانی اختلاف نظری پیش آمد كه محورش اندیشههای دكتر شریعتی بود. طلاب و مدرسین در مدرسه حقانی دو دسته شده بودند. عدهیی بهشدت مخالف دكتر شریعتی و عدهیی بهشدت موافق و طرفدار ایشان بودند، به طوری كه شهید قدوسی كه آن زمان مدیریت مدرسه را به عهده داشت بهشدت دچار مشكل شده بود. در آن زمان شهید بهشتی هفتهیی یك بار به قم و مدرسه حقانی میرفت و فلسفه هگل تدریس میكرد. تابستان و در پایان سال تحصیلی طلاب و مدرسین مدرسه برای استراحت و دوره آموزشی تابستانی به مشهد میرفتند. در آنجا جلسهیی تشكیل شد و شهید بهشتی یك ارزیابی منصفانه از دكتر شریعتی ارائه داد و البته با دیدگاههای مخالفی كه دكتر شریعتی را تكفیر میكردند بهشدت مقابله و اعلام كرد كه این مدرسه برای اهداف خاصی تاسیس شده و اگر قرار باشد به این روش در برخورد با دیدگاههای متفاوت بپردازد، من دیگر در این مدرسه نخواهم ماند و فعالیتی نخواهم داشت. قرار بود در این مدرسه آزاداندیشی و نقد منصفانه علمی رایج باشد نه این?گونه برخوردها.
سوال آخرم بر میگردد به خود شما. میخواهم بپرسم زمانی كه در جریان حوادث سال 88 در زندان بودید آیا به این موضوع فكر كردید كه چقدر از میراث پدرتان كه آن را متعلق به نواندیشی دینی میدانید به نسل جدید كسانی كه قدرت را در دست دارند منتقل شده؟ و اینكه چه بخشهایی بازمانده كه امروز شاهد چنین وضعیتی در كشور هستیم كه فرزند شهید بهشتی كه پدرش یكی از پایههای انقلاب در این كشور بود زندانی سیاسی همین نظامی شد كه بر پایه همان انقلاب تشكیل شده است؟
مساله زندان رفتن من یك بحث جدایی است و بیشتر یك مساله فكری و عقیدتی است كه خیلی مناسب نمیبینم در اینجا به آن بپردازم. ما به دنبال احقاق حقوق ملت براساس قانون اساسی بودیم و هدف هم، اجرای بدون تنازل قانون اساسی بود؛ همان قانون اساسی كه شهید بهشتی به همراه بزرگترین اجماع فقهی تاریخ این كشور تدوین كردند. در كانون فصل سوم قانون اساسی، همان انسان شناسی شهید بهشتی كه عرض كردم، قابل مشاهده است. میخواهم بگویم كه خدا را شاكر هستم كه به طور اتفاقی مسوولیت نشر آثار پدرم را به عهده گرفتم و بنیانهای فكری و پشتوانه مواضعم را از آن اخذ كردم. حال متوجه شدهام كه دریایی از معارفی كه بهشدت به آن نیازمند بودم در دسترسم قرار گرفته است. نمیخواهم بگویم شهید بهشتی حرف اول و آخر را زده، ولی مجموعهیی از مبانی را به ما میدهد كه میتوانیم آن راه را در شرایط كنونی كشور هم ادامه دهیم، به خصوص به لحاظ روشی شناختی.
آثار شهید بهشتی در جامعه امروز ایران خیلی شناخته شده نیست و دلایل مختلفی هم دارد. یكی از دلایلش این است كه شهید بهشتی را بیشتر به عنوان یك سیاستمدار میشناسند تا یك اندیشمند. دلیل دیگر این است كه ما هیچ پشتوانه حكومتی و دولتی برای انتشار این آثار نداشتهایم. دیگر اینكه شاید فكر میكنند افكار شهید بهشتی قدیمی شده و به درد جامعه امروز ایران نمیخورد. اما جالب است كه تیراژ آثار ایشان با توجه به اینكه تبلیغات ما برای این آثار نزدیك به صفر بوده، نشاندهنده چیزهای دیگری است. من به دوستان جوان توصیه میكنم به دو جهت آثار ایشان را مورد مطالعه قرار دهند: یكی به لحاظ محتوا، زیرا من معتقدم از لحاظ محتوایی آثار ایشان هنوز حرفهای زیادی برای گفتن دارد. حتی به لحاظ زبان و بیان، آثار ایشان بعد از 40 سال، حتی در واژگان، كاملا امروزی است. دلیل دیگر به لحاظ روش و از همه مهمتر به لحاظ جریانشناسی فكری انقلاب است كه بفهمند اصلا پایههای این انقلاب چه بوده است.
انقلاب اینگونه نبوده كه برخی رسانهها به خصوص در خارج از كشور میگویند كه یك دفعه جرقهیی زده شد و امام به كشور بازگشت و انقلاب رخ داد. این انقلاب سابقه فكری دارد. حداقل از میانه دهه 30 به بعد، جریان نواندیشی دینی در این زمینه كار كرده، گفتمان تولید كرده، نهادسازی و افرادی را در مكتبش تربیت كرده تا به اینجا رسیده. من حرفم این است كه خوب یا بد، باید این جریان و افراد متعلق به آن از جمله شهید بهشتی را ابتدا بشناسیم و سپس به نقد آنها بنشینیم. من معتقدم جریان نواندیشی دینی كه جذابترین و حركت آفرینترین گفتمان انقلاب بود با شهادت یا فوت یا با كنار گذاشتن و انزوای برخی افراد به تدریج رنگ باخت و جامعه ما از این بابت خسارت زیادی به خود دید.
در این سالها، به تدریج آن جریان دومی كه معتقد به اسلام سیاستی است و پیشتر توضیحش را دادم روی كار آمد. این جریان نگاهش به اسلام نگاه فقهی است در حالی كه جریان سوم یا همان نواندیشی دینی، به لحاظ معرفتشناختی اخلاق را مقدم بر دین میداند و دین را از این جهت میپذیرد كه اخلاقی است. در جریان اول و دوم نوعی اشعریگری را میبینید در حالی كه در جریان سوم نوعی گرایش به مبانی عدلیه دیده میشود و گفته خداوند را ملاك شناخت حسن و قبح نمیداند، چرا كه معتقد است اساسا خداوند دستور و فرمان به قبیح و مكروه نمیدهد، پس باید ملاكهای حسن و قبح، پیشادینی باشند. البته این را بگویم كه این میراث گذشته ما است. افرادی چون شهید مطهری، شهید بهشتی و دكتر شریعتی و بسیاری دیگر دست ما را گرفته و تا اینجا آوردهاند. شاید بخشی از حرفها و نظرهایشان دیگر موضوعیتی نداشته باشد. بخشی دیگر هم ممكن است موضوعیت داشته باشد ولی قابل نقد باشد، ولی این را میخواهم بگویم كه این افراد، راه و مبانی را برای ما هموار كردند تا بدانیم اسلام هم میتواند دینی پاسخگو برای نیازهای انسان معاصر باشد.
ـ ـ
برگرفته از روزنامه شرق – ناهید مولوی